عده
ندانسته در عده ام. عده نگه میدارم، شاید هم عده مرا نگه میدارد تا پاک شوم.
از ناپاکی ام بی خبر بودم.
ندانسته در عده ام. عده نگه میدارم، شاید هم عده مرا نگه میدارد تا پاک شوم.
از ناپاکی ام بی خبر بودم.
سخت دوست بدار
چرا که زمان
بی رحمانه در گذر است
سخت بگذر
زیرا هیچ پیوندی نمیابی
میان انگشتان اشاره ی نوزاد
با قلبی که خوش کرده ای
دوست داشتن که از دستم در می رود، بی سر و ته عاشق میشوم. خنده های شیطانی ام از نگاه های تو جان میگیرد.از بام، شام را انتظار میکشم و دیدار را...
حجم ماشینم همه ی دنیا میشود. تو در شرق و من در غرب این عالم، شرق تا غرب را هی طی میکنم هی طی میکنم و باز هی طی میکنم... بوی جنون فضا را میگیرد، من مجنون میشوم، تو مجنون میشوی، اتوبان مجنون میشود، آدمها مجنون میشوند و هی میخواهند خودشان را زیر ماشینمان بیندازند، تازه روباه ها هم از دیشب مجنون شده اند.
تو چه داری که در قلبم می خرامی و طعم لبانت آغاز دیوانگی ست؟
مانتوی خانم همکار همچین فرو رفته بود داخل باسنش، که یادم رفت برای چی گفته بودم بیاد اتاقم. فقط آب دهنم رو قورت دادم و لبخند زدم و ضمنآ به دلایل کاملآ تخصصی نتونستم از پشت میز بلند شم و بدرقه شون کنم.
اتوبان،
پارک، پنجره های روبرو، نان خرمایی، دستمال کاغذی، بطری آب، نخ های سیگار،
آدامس، ظرف غذای خالی عقب ماشین، گاه روباهی، زیر اندازی که روی چمن پهن
می شد، ساعت هفده و سی دقیقه، آلوچه، بوسه و بوسه و بوسه و... اینها همه ی
خیالات من هستند
زندگی را باید کرد،
نه زان گونه که غنچه ای، گلی، یا ریشه ای که جوانه ای، یا دانه که جنگلی
راست بدان گونه که عالیمردی، شهیدیتا آسمان بر او نماز برد
موج تنهایی بال میگسترد بر سینه ام.
با لبانی کف آلوده
نامت را هجی میکنم
تا ستونی از حباب های تو خالی
به آسمان رود
و یادآور دلبستگی ام باشد
به تو نیز نمیگویم.
بار تنهایی را باید تک و تنها بر دوش کشید.
چه حس نفرت آوری ست به در بسته خوردن. چه تلخی گسی دارد سکوت آنگاه که میخواهی بگویی، اما او نیست که بشنود. چه وحشت آور ست، ترس از حضور کسی که نمیدانی کیست و موبایلی که خاموش است و دلی که میتپد همچنان
زندگی استفاده ی از فرصت هاست و هیچ سوراخی ارزش این رو نداره که ازش بگذری!!!
پ.ن: خواب دارم
تخم هایم را که در بطنت کاشتم، دستم را محکم بگیر تا برویم زیر آفتاب. میخواهم برایم نور بزایی
در نشیب زندگی
رو به نیستی در جریانم
خمیده پشت.
بی تو بودن را،
گریزی نیست...؟؟؟
با هر لرزش گوشی از جا میپرم و با هیجان گوشی رو نگاه میکنم
هه، باز هم ایرانسل...
نه این سکوت شکستنی ست، نه آتشی که بر دل دارم دمی وا می نهدم بی لهیب.
واگویه میکنم دوباره و دوباره و صدباره که: (( میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست، تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز )) دریغ که ارتعاش نامنظم واهمه ای سیاه، ریتم عاشقانه ی قلبم را نا همگون می سازد و میل به بی نظمی تک تک ذراتم را به از هم گسیختگی سوق می دهد. فرار میکنم، نه از تو که انقدر بالا بلندی و استوار که سایه ات تا دورترین و کورترین گره های زندگی ام گسترده ست، از خود میگریزم. از هق هق کودکانم که در خیابانهای شهر پراکندمشان، همان کودکانی که می بایست در بطن تو کاشته می شدند و موهای بورشان به رنگ گندم زاران می شد. از تعلل های گاه و بیگاهم که تو را به آغوش نگهبان دوزخ انداخت. نگاهم را از چشمانت می دزدم زیرا برق چراهایش بر دلم چنگ میزند، زیرا شانه هایم تاب نمی آورد، زیرا گناه من تو را لغزاند. زیرا من و فقط من (( تاوان تنیدن در تار شبم )).
نه این سکوت شکستنی ست، نه آتشی که از دل بر تار گیسویت میزنم دمی وا می نهدم بی لهیب. تار زلفت را معجزه تی ست که دل در آن بسته ام...
من اقیانوسی بودم
که شناگران در آن ادرار کردند
شاید به خاطر سردی آب
من دلم می خواهد آخرین روز هفته ام چهارشنبه باشد که تو بیایی و دستی به سر و گوش اسبم بکشی، یال هایش را نوازش کنی تا آماده ی رکاب دادن شود، خوب که حال آمد، سوارش شوی... ام م م م م م... هنوز چموش است و به قاعده ی قوطی اسپری... تو را که میبیند گویی بال در می آورد، اسب بال دار می تازد به دروازه های بهشت...اه ه ه ه ه...