مثل زندگی
چقدر کارهای نکرده دارم، چه راه های نرفته ای، چقدر آرزو
بچه که بودم دلم میخواست خلبان بشم، یه کم که بزرگتر شدم و شاشم کف کرد آرزوم این بود که دکتر زنان و زایمان بشم به نظرم میومد که خیلی کار جالبیه.
کلاس دوم ابتدایی که بودم عاشق یه دختر شدم به اسم فاطی،
اول راهنمایی که شدم دختر همسایمون رو میاوردم توی گاراژ خونه و میبوسیدمش. برای اینکه ریشم زودتر در بیاد ژیلت بابام و بر میداشتم و ریشم رو میتراشیدم. چه کتکی از بابام خوردم به خاطر این کار.
از همکلاسهام شنیده بودم که اونا وقتی با خودشون ور میرن یه مایعی ازشون خارج میشه ولی من هر چی تلاش میکردم هیچی ازم خارج نمیشد ولی برای اینکه کم نیارم الکی میگفتم آره یه چیزی از من هم خارج میشه. سوم راهنمایی که بودم یه روز توی حموم با خودم ور میرفتم که یه دفعه یه چیزی خارج شد اولش خیلی ترسیدم ولی بدش از خوشحالی جیغ زدم.
دبیرستانی که شدم میرفتم کتابای سال بالاتریها رو میگرفتم دستم که دخترا فکر کنند سنم بیشتره مثلآ وقتی دوم دبیرستان بودم کتابای سال سوم رو دستم میگرفتم.
سالی که کنکور داشتم چه استرسی بود. بعدش دانشگاه. سربازی، ارشد...
آخرش که چی؟
تا حالاش هنوز نفهمیدم آخرش که چی؟
اگه کسی مبدونه لطفا کمک کنه