چرا
ما بی چرا زنده گان،
چقدر بی چرا زنده گی می کنیم؟
چرا، بی چرا زنده گی می کنیم؟
دلم یک عالمه چرا می خواهد
مثل گاو
ما بی چرا زنده گان،
چقدر بی چرا زنده گی می کنیم؟
چرا، بی چرا زنده گی می کنیم؟
دلم یک عالمه چرا می خواهد
مثل گاو
کنار پنجره می ایستم... چشمهایم را میبندم... اسپرم هایم را در آغوش باد می ریزم... دلم میخواهد کودکانم سوار بال باد گذر کنند از این شهر لعنتی... لعنت به جاذبه
هی آب می خورم. هی آب میخورم اما سنگ های درونم حل نمی شوند.
صدای تو نرم میکرد سنگ ها را و لاجرم سنگ میکرد نرم هایم را از بس که دلنشین بود لامصب
چه تلخ پرسه میزنم در خاطرات.
خوب نیستم شده عادت.
کاج های بلند باغ، من را مانند!!!
درونی کرم خورده و پوک، اما قامتی استوار و ظاهری سبز
در سرما و گرما همچنان سبز و ایستاده اما از درون خالی
دنیا گلدان من است
آهای دنیا
بکش بیرون
ریشه هایم را می خواهم
ساعت 6.30 صبح
گردنم درد میکنه، تنم خشک شده، چشمام رو باز می کنم. صدای شرشر آب میاد. از تخت میام بیرون و توی حموم رو نگاه میکنم، زنی چاق داره بدنش رو میشوره. خدای من این کیه؟ سر درد دارم. یه سیگار روشن میکنم و میرم در یخچال، چیزه دندون گیری توش نیست. بر میگردم سمت حموم و میام داخل. زن چاق به من لبخند میزنه و سیگار رو از دستم میگیره و پرت میکنه توی سوراخ آب رو، یه مشت آب می پاشه سمت صورتم. سردم میشه. از زیر آب میکشمش کنار و میرم زیر دوش آب گرم، چشمام رو میبندم، حس میکنم سبک شدم. دلم میخواد ساعتها توی همین حالت بمونم...
ساعت 8 صبح
بوی ادکلن تازه م فضای ماشین رو پر کرده، بوش رو خیلی دوست دارم. کتم رو در میارم و میندازم روی صندلی عقب ماشین و حرکت میکنم.
ساعت 10 شب
خسته تر از همیشه در خونه رو باز میکنم و مستقیم میرم سراغ یخچال، بطری آب رو سر میکشم. معده م می سوزه. لباس هام رو عوض میکنم و دراز میکشم روی کاناپه و تلویزیون میبینم.
ساعت 12 شب
روی کاناپه خوابم برده و یه روز گند دیگه تموم شده.
یکسره تمنا بود، با چشم های بسته لبانم را می جست شاید هم لبانم را گرفت و بعد چشم هایش را بست. دستم را به کشف نا شناخته هایش رهسپار کردم. در میانه اش انگشتانم لغزید بر خیسی تنش و او بلند گفت:(( اه ه ه، دوستت دارم )). با خودم گفتم: زرشک که چه بسیار در این حال دوستم داشته اند و به خاطر تکرار این حال دوستم دارند و ای مرده شور این دوست داشتن را ببرد.
شب هایم را با تو قسمت می کنم
تو نماز شب می خوانی
آنگاه که جام های می به یادت پر و خالی می شوند
گاهی حس میکنم که کسی در من هست که اسیره منه، گیر کرده در من میخواد پر بکشه و جسمم نمیذاره، نگهش داشته
گوشه ای نشسته م به گنگی زندگی فکر میکنم
در گنگ ترین شب های تنهایی
مزرعه ات را به آتش کشیدم
می دانم
بارها به دردانگی ات تاختم
و پستان های نورسته ات
دستمال هرزگی هایم شد
به آتش کشیدم تو را
می دانم
در یک شب گرم تابستانی
گاهی تنها چیزی که ممکنه لبخند رو به لبام بیاره فکر کردن به یه آرزوی محاله!!!
کار من شاید این باشد
که از آینه ی روبروی تو
گردها را بزدایم
سید جان
چونان کوره میسوزم در تب. افکار پریشان و مشوش دمی رهایم نمیکند.گویی در پس غباری مواج و رنگارنگ، دختری حوری وش را در بر گرفته ام و سخت به خود میفشارم او را و از تنش خون میریزد بر تن تب دارم. دلم خونی میشود از ریزش خونش. میخواهم با او پیمان خون ببندم و به جای... خونم را در او بیفشانم.
تب دارم و هذیان میبافم.
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد.
و این عذاب آورترین جمله ایست که در هنگام دلتنگی و انتظار می شنوی.
صحبت کردن در مورد چیزایی که دوستشون ندارم بسیار زجر آوره و وای به روزی که مجبور باشم تکرارشون کنم.
ندانسته در عده ام. عده نگه میدارم، شاید هم عده مرا نگه میدارد تا پاک شوم.
از ناپاکی ام بی خبر بودم.
سخت دوست بدار
چرا که زمان
بی رحمانه در گذر است
سخت بگذر
زیرا هیچ پیوندی نمیابی
میان انگشتان اشاره ی نوزاد
با قلبی که خوش کرده ای